مقالات آرشیو خبر ها
کتـاب آنتونیـو کونتـه : سَر ، قلـب و پاهـا  / بخش اول ( اختصاصی )

کتـاب آنتونیـو کونتـه : سَر ، قلـب و پاهـا / بخش اول ( اختصاصی )

آنتونیو کونته بازیکن و سرمربی سابق یوونتوس که هم در دوران بازیگری و هم مربیگری خود با یوونتوس صاحب عناوین و افتخارات زیادی شده است، به تازگی کتابی را با عنوان " Testa , cuore e gambe " به معنی " سر ، قلب و پاها " منتشر کرده است که در آن خاطرات و تجربه های زندگی خود را از ابتدای کودکی تا دوران اوج فوتبالی و سپس مربیگری توضیح می دهد .

در ادامه می توانید ترجمه اختصاصی و بخش بخش این کتاب زیبا و خواندنی را دنبال کنید :

پسرِ خیابان

« آنتونیو،اونجارو نگاه کن.بابا داره با یه ماشین ِ بزرگ میاد»برادرم جانلوکا فریاد می زنه. با چشمانی که از شادی برق میزنن رو به مادرم میکنم و میگم: «خدای من چقدر زیباست!چه رنگی!انعکاس ِ نور خورشید رو ببین! »

بابا کوزیمو، کوزیمینو برای دوستان،سوار بر فیات 131 است.احتمالآ این باید ماشینی باشه که تازه خریده.پدرم ماشین کرایه میده.هر بار که با ماشین تازه ای به خونه میاد با هم اون روز جشن میگیریم.بیشتر وقتها او با ماشین های کوچیک میاد.

در اواخر دهه ی هفتاد مردم خیلی پولدار نیستند و به همین دلیل بیشتر از ماشین های کوچک که کم هزینه تر هستند استفاده می کنند.اما اگر کسی می خواد ازدواج کنه برای روز عروسی یک ماشین متفاوت تر از پدرم می خواد.

«کوزیمینو،روز عروسی یک روز خاصه و یه ماشینه خاص هم لازم داره.با فیات 600 چه غلطی میتونیم بکنیم؟» اما کوزیمینو تدارک همه چیزو دیده و فیات 131 رو برای همین دلیل خریده. زمانی که بابا با فیات131 خود به چند متری خونه میرسه دستش رو از پنجره ی ماشین بیرون میکنه و همراه با حرکت دست به ما میگه: «سوارشین بریم یه دوری بزنیم تا شما هم بتونید این ماشین رو امتحان کنید»

بچه ها همه دور ماشین جدید بابا جمع شدن،درست مثل اینکه ستاره ی یک واقعه ی بزرگ باشه.ماشین رو با دقت وارسی میکنن،سراشون رو تو ماشین میکنن،به ماشین با دقت دست میزنن.

«دیدی صندلیهاش چطور هستن؟» «زیبا،واقعآ زیبا! » چنین حرف هایی دهان به دهان می چرخن. اما کوزیمینو عجله داره و به بچه ها میگه که دیگه بسه و بذارن ما سوار بشیم.

برای جلوگیری از اتلاف بنزین بابا مارو فقط تا همون اطراف خونه میبره. «بابا،تندتر برووو! »من و برادرم برای سنجیدن قدرت موتور اصرار می کنیم که بابا سریعتر بره. اما کوزیمینو سرش رو تکون میده: «بچه ها،آروم باشید.نباید که اینقدر سریع خرابش کنیم،ماشین نو هست و برای عروسی ها لازمش دارم».

سالهای کودکیِ من می گذرن.همه چیز رو هنوز به یاد میارم:رنگ های خانه ها،صورتِ دوستانم،خاله ترزا،مادربزرگم.و دو برادرم:جانلوکا که 3 سال از من کوچکتر است و اکنون برای من درباره ی تیم هایی که باید با آنها روبرو بشیم تحقیق و بررسی میکنه.و برادر دیگرم دانیله،کوچولوی خونه،که اوهم می خواست فوتبالیست بشه.او اکنون 31 سال داره و در یک بانک کار می کنه و در زمینه های مالی شغلم به من کمک میکنه.

خاله ترزا در طبقه ی پایین فرماندهی میکنه.مادرم آدا،یک اتاق کوچک داره که در آن خیاطی می کنه.کاری که در آن خیلی ماهره و حتی لباس عروس هم می دوزه.

در خانه ی ما به پول خیلی اهمیت داده نمیشه،هر چند که خیلی پولدار نیستیم.اما هیچ چیزی کم نداریم.من لباسهایی که دیگه نمی پوشم رو میدم جانلوکا بپوشه و او هم همین کارو برای دانیله میکنه.زمان هایی میشه که در طول هفته لباست رو تغییر نمیدی و تمام هفته رو با اون سپری میکنی.

به عنوان بچه عرق میکنی،در کوچه و خیابان هستی،خودتو خاکی میکنی یا لباس و شلوارت پاره میشن.اما مشکلی نیست،چون مامان هر شب لباسامونو درست میکنه و حموم می کنیم.

قبل از خوابیدن پیژامه هامون رو روی بخاریِ قدیمی میزاریم تا گرم بشن،چون داخل خونه خیلی سرده.اما چون به موقع از روی بخاری پیژامه هارو بر نمیداریم مرتباً میسوزن.با این حال برای در امان بودن از ملامت ها و اوقات تلخی مامان به همان صورت نیم سوز که هستن می پوشیمشون.پیژامه هایی که تغییر رنگ دادن و پر از لکه های سیاه هستن!چه خنده دار!حداقل تا زمانی که مامان نفهمیده!

«آهای چیکار کردین؟»مامان فریاد میزنه.و سپس تنبیه با سیلی و قاشق چوبی. میگه: «دیگه نمیتونم از دستمام استفاده کنم،درد میکنن. »و در آخر تهدید میکنه که همه چیزو به بابا میگه.

از اینا گذشته روزی نمیشه که با کسی دعوا نکنم!با این همه در کوچه و خیابان بودن این چیزا اجتناب ناپذیرن!اما غیرممکنه بشه از مامان آدا پنهانش کرد،چون اگر من بتونم دعواکردنمو ازش پنهان کنم بالاخره تو صحبتاش با اطرافیان از این مسئله آگاه میشه. «آدا،پسرت توی یک دعوا شرکت داشته و حسابی زدنش! »بعد از این دیگه انکار کردن غیرممکنه،مخصوصاً اینکه زمانی که میرم خونه نشانه های اینکه دعوام کردم از سر و وضعم کاملاً معلومن.

«چیکار کردی؟این خراش های روی صورت و گردنت چیَن؟» مادرم توضیح میخواد و زمانی که میفهمه دارم دروغ میگم همه چیزو به بابا میگه.از ساعت 7 تا 9 شب(ساعتی که بابام به خونه برمیگرده)با تمام توانم به مامان التماس میکنم که به بابا چیزی نگه.این تنها موقعی هست که از مامانم واقعاً میترسم،چون اگه به بابا همه چیزو بگه،بابا خیلی عصبانی میشه و من از عصبانیت پدرم خیلی بیشتر میترسم.

«مامان به خدا دیگه این کارو نمیکنم».زانو میزنم تا مامان حرفم رو باور کنه،اما اون جدیه و روی تصمیمشه«خب آره،قبلاً از این قولها زیاد دادی،حنات دیگه رنگی نداره! »

دیگه وقت زیادی برام نمونده تا یک استراتژیِ دیگه رو ترتیب بدم.خیلی سریع یه چیزی میخورم و میرم به تختخواب،اینطور بابا فکر میکنه که خوابم.احتمال داره که بیاد بیدارم کنه؟احتماش خیلی بالاست!اما این تنها راه حلی بود که اون موقع به ذهنم رسید.

از اتاق خواب،گوشم رو نزدیک درب میکنم برای شنیدن چیزهایی که مامانم داره به بابا میگه.داره با تمام جزئیات همه چیز رو به بابام میگه!با سبکی که فقط مامانا بلدن زمانی که خیلی عصبانی و نگران هستن!

به نظر میاد که نمیتونم قِسِر در برم!

از لایِ در میبینم که بابا داره میاد سمت اتاق،میاد تو و چراغ رو روشن میکنه و پتو رو میکشه کنار!سعی نمیکنم فرار کنم چون فقط وضعیت رو بدتر می کردم.

بابا به من نزدیک میشه و از من میپرسه آیا می خوام طعم کمربند رو بِچِشَم!تکون نمیخورم،یک کلمه حرف نمیزنم،و کمی بعد در حالی که به نظر میاد بابا کمی آروم شده و داره از اتاق خارج میشه میگه: «دفعه بعد نمیتونی ازش(از کمربند)اجتناب کنی! »

بدونِ قوانینی که پدر و مادرم برام گذاشتن،بودن در خیابان میتونه خطرناک باشه.خیابان خونه ی ماست،خونه ی من و دوستانم. خیابان خیلی شلوغ نیست،از صبح تا شب فوتبال بازی می کنیم.از درخت ها به عنوانِ دروازه استفاده می کنیم.بعضی وقتها ماشینی هم رد میشه و یکی از بچه ها فریاد میزنه: «اُوووو،وایسین داره ماشین میاد! »

همراهِ من همیشه فرانچسکو و بِتا هستن،بچه های همسایه هامون.فرانچسکو خیلی پسر خوبیه،چون تنها عضوِ گروهه که دوست داره تو دروازه وایسه!بتا خیلی مهربونه و دوست داره بیشتر با پسرها بازی کنه تا دخترها!یک روز تو آینه به هم نگاه می کنیم(من و بتا) و همدیگه رو می بوسیم!یک ژست کاملآ بی منظور و شبیه به چیزی که در بچه های هشت ساله رخ میده!

خانواده های ما بسیار سخت گیر هستند،نه فقط روی این مسئله که تا چه فاصله ای از خونه می تونیم دور بشیم بلکه همچنین روی تعلیم و تربیتِ بچه ها بسیار سختگیر هستند.نکته مشترک در آنها!هیچگاه تنها نیستیم و بزرگترها همیشه مراقبمون هستند.

خیابان زمین فوتبالِ ماست،اما حتی زمین تنیس یا...همه چیز!گهگاهی برای انجام دادن یک کارِ تازه با گچ یک خطِ سفید روی آسفالت می کشیم(برای تنیس بازی کردن).من نقش Borg رو بازی میکنم و یک نفرِ دیگه نقشِ McEnroe رو.

هر روز یک کارِ جدیدی انجام می دیم.تیله بازی می کنیم یا کارت بازی.بعضی وقتها میریم دنبالِ درِ بطری،که از اونها یک کلکسیون درست می کنیم.کاری که دیوانش هستیم!حتی بعضی وقت ها به خاطرِ یک درِ بطری کار به کتک کاری میرسه!چون موقعی میشه که یک نفر زودتر درِ بطری رو پیدا میکنه!

خیلی بازی می کنیم،اما این تمام کاری نیست که باید انجام بدیم،چون مدرسه ای هم هست!در پنج سالگی،در حالی که گریه می کنم و پاهام رو روی زمین می کوبم به مامانم میگم:

«مامان،می خوام برم کلاس اول،دیگه نمیتونم صبر کنم! »

هر روز اینقدر به مامانم فشار میارم تا اینکه آخرش میره برام یک آموزشگاه پیدا کنه.هیچ آموزشگاهی من رو قبول نمیکنه به استثنایِ آموزشگاهِ De Amicis واقع در محله ی Chiesa Greca.از صدتا بچه ای که اونجا هستن نودتاشون سر به راه نیستند!مامان بهم میگه خیلی مواظب باشم.بدون ترس میرم آموزشگاه اما شروع واقعاً سخته!

هم کلاسیهام به جای دفتر مشق همراشون چاقو دارن!که با اون روی نیمکت چیزی میکشن! با بزرگترها در میوفتن و می خوان ثابت کنن که از اونها بزرگتر هستند!

خانمِ تورکولی خیلی سعی میکنه به ما چیزی یاد بده،اما ظاهراً تو این مدرسه جایی برای خانمی نیست که می خواد به بچه ها درس بده و شاید بهتر باشه از یک مددکار اجتماعی استفاده بشه! خانمِ تورکولی یکبار همکلاسیم چزاره رو توبیخ کرد اما چزاره نیمکت رو بر میداره پرت میکنه بیرون!

در این مدرسه واقعاً چیزِ زیادی یاد نمیگیرم.تا اینکه بالاخره پیش مادرم میرم و بهش میگم: «ببین مامان،من باید مدرسم رو عوض کنم.تو این مدرسه هیچی یاد نمیگیرم.و خانم تورکولی تقصیری نداره... » وضعیت اینقدر خطرناک هست که مادر و پدرها از ترس اینکه در راهِ خونه اتفاقی برامون بیوفته همیشه میان دنبالمون.

یک بار،درحالی که در کلاس هستیم،صدایِ شلیگ میشنویم و دودِ بمب های دودزا تمام ساختمون رو میپوشونه.یک محاصره ی پلیسی! چند سالی این مدرسه رو تحمل میکنم تا اینکه در آخر مادرم قانع میشه که من حق دارم وقتی که میگم می خوام از این مدرسه برم.

من رو در "Cesare Battisti" ثبت نام می کنه؛یک آموزشگاه قدیمی که در یک محله ی آروم قرار داره. کلاس پنجم رو در این مدرسه شروع میکنم،با همکلاسی های جدید،معلم جدید،همه چیز جدید. معلم شروع به صحبت درباره ی دستور زبان میکنه؛به خودم میگم:

«اوه خدای من!این چیه دیگه!؟در مدرسه ی قبلی هیچی درباره ی دستور زبان به ما نگفتن... »

متوجه میشم که خیلی ضعیف هستم(در درس). به نظرِ معلم اینطور میاد که من انگار تا اون لحظه هیچی درس نخونده باشم!و کاملاً حق داره که اینطور برداشت کنه!هرچند که من واقعاً کم کاری نکرده بودم. با چشمایی جدی به من نگاه میکنه؛چون حتی در ایتالیایی هم مشکل دارم! یک روز به من تکلیف میده که در خونه درباره ی"تعطیلاتِ ایده آل ِ من"یک انشا بنویسم.

خیلی عصبانیش میکنم!بهم تکلیف میکنه ده بار این انشا رو بنویسم!چون از کلمات اشتباهی استفاده می کنم! نمیدونم چیکار کنم!در وضعیتِ بدی هستم.در درس نه خوبم و نه بد.باید پنج سال ابتدایی رو در یکسال انجام بدم!(یعنی برای جبران ضعفش در چهار سال قبلی باید در همین کلاس پنجم ضعف های چهار سال قبلش رو هم جبران کنه

به سختی موفق میشم امتحانات رو پاس کنم.سپس در مدرسه ی راهنماییِ "Quinto Ennio" ثبت نام میکنم.

ادامـه دارد ...

نکته : بدلیل اینکه بخش نخست این کتاب به صورت خاطره نگاری بود ، بصورت محاوره ای و عامیانه ترجمه و تایپ شده است .

به دلیل طولانی بودن برخی از بخش های کتاب کونته ، تعدادی از آن ها را در دو قسمـت جدا از هم قرار خواهیم داد .

" جامعه مجازی هواداران باشگاه یوونتوس "


«به اشتراک گذارید»
Google+ Twitter Facebook
سهیل شناس خوش
سهیل شناس خوش«نگارنده اخبار»
ارتباط با نگارنده: